در آینه نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا این قوس برآمده که شمال تا جنوب بدن را مانند تپه ماهور در نوردیده است زیبا نیست؟ حال می خواهد صاف و صیقلی باشد یا از ترک های ریز و درشتی که مانند رودخانه های سرازیر شده به جلگه های سرسبز  پوشانده شده باشد. دست می گذارم رویش و زیر پوستم موجودی انگار مثل  آتشفشانی باشد که هر آن می خواهد پوست زمین را بشکافد و از دل آن خودش را آزاد کند می لرزد . قسمتی از اندامش بالا می آید و سپس به سمت پایین سر می خورد . این قوس با آن قوس های دفرمه ای که زیرش انبوهی از پی و چربی مدفون شده اند فرق می کند. حاصلخیز است. قابل رویش است و روزی جوانه می زند. زیرش خون جریان دارد. نبض می زند. زنده است....شاید برای همین است که وقتی این زمین به بار نشست، محصولش را که درو کردی و سال ها بعد که به خشک سالی رسید ، زن دلش تنگ می شود برای سرزمینی که روزی زادگاه فرزندانش بوده...‌سرزمینی که زمانی آرزو می کرده زودتر آباد و رها شود...