سیزده

اطرافیانم می‌دانند که  شیفته موسیقی کلاسیک و شخص شخیص جناب باخ هستم. اگر دو جسم و روح مجزا داشتم، دومی شاید در رمانی حوالی قرن هجدهم اروپا زندگی می کرد. وقتی داستانی در خیالم مجسم می کنم تمام نشانه های ذهنی ام راهی خیابان های پراگ و کوهستانهای زوریخ می‌شود. معتقدم تقسیم بندی سیاسی و مرزبندی های خاکی، ناعادلانه ترین و مضحکترین قراردادهایست که در طول تاریخ، بشر  بر آن اصرار ورزیده است. من مومن به این جمله ام: ما درخت نیستیم، هر انسانی حق دارد تا آزادانه انتخاب کند در کجای دنیا می‌خواهد زندگی کند.
اگرچه بستر فرهنگی که در آن رشد پیدا کرده ام تماما سنتی و مذهبی و ملغمه ای از  ایرانی/ اسلامی بوده، به طور ذاتی در تمام حوزه های هنر و موسیقی و نقاشی و سینما و ادبیات تمایل عجیبی به سمت غرب دارم!
اما می‌دانم اگر قرار باشد روزی برای همیشه این خانه را ترک کنم، حتی اگر مشغول تماشا و گوش دادن به سمفونی شماره دو برامس در کنسرت هال فیلارمونیک برلین باشم، باز هم خیالم پرت خواهد شد به یک عصر بهاریِ مشهد در حال قدم زدن زیر درختان در هم تنیده توت یا یک شب سرد در اوایل پاییز در خیابانِ سرابِ آغشته به بوی  جگرکی  در جست و جوی کتانی نو برای زنگ ورزش مدرسه...با تمام عقاید ضد ناسیونالیستی ام میدانم که تارو پود وطن یک جایی گره خود را به من نیز خواهد آویخت! به همه ما خواهد آویخت و مارا گریزی از وطن نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

دوازده

 محیط زیست بدنم را نه اینکه خیلی دلچسب و بدون عیب بدانم اما گارد بسته ای در مورد تغییر دادنش دارم. بارها تصمیم گرفته‌ام که بروم اندکی دکلره لای موهایم بمالم و تن به آمبره و سامبره و سانلایت و براش لایت و فلان و بیسار دهم. اما بعد جلوی آینه به خودم گفته‌ام مگر همین موهای خرمایی تیره موج دار با مقادیری تار خاکستری و سفید چه عیبی دارند که باید از بیخ و بن رنگشان را از صحنه روزگار محو کنم... نمیدانم چرا در برابر هر تغییری اعم از فرم دادن به برجستگی ها و اصلاح در فرو رفتگی‌ها مقاومت می‌کنم؟...مانند آن مستاجری هستم که از ترس صاحبخانه جرأت کوبیدن حتی یک میخ هم به دیوار خانه اش را ندارد...انگار همینطور دست نخورده به دامان مادر زمین بسپارمشان دلپذیرتر است یا با طبیعت سازگارتر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

یازده

آدمایی که می‌تونن بنویسن یه آشتی درونی مخصوص به خودشون دارن.به نظرم برای اینکه ذهن بتونه فکر کنه قلب بتونه باهاش کنار بیاد و دست بتونه با قلم سرش بده رو کاغذ باید نظام جا افتاده ی سرشار از صلح و صفایی وجود داشته باشه بین تک‌تک یاخته‌های بدنت...اونی که خوب تر می‌نویسه حتما بیشتر با خودش آشتیه. شاید ارنست همینگوی و ویرجیانا وولف هم وقتی خودکشی کردن که دیگه با خودشون آشتی نبودن و میدونستن دیگه نمیتونن بنویسن. شایدم اینقدر زیادی با خودشون آشتی بودن که نخواستن بیشتر از این تو دنیای کثافت دور و برشون بپوسن تا بوی گندیدگی بگیرن!
من آدم سازگاری با خودم نیستم اغلب اوقات، وقتی فکر می کنم دقیقا همون موقع‌هایی نوشتنم نمیاد که اعضا و جوارح بدنم در جدال سختی باهم قرار دارن...نمیدونم از هورمون‌هاست یا افسردگی یا مشکلات اخلاقی یا چی اما به طور تجربی این فرضیه برام اثبات شده...اگه دوست داری بتونی حرفاتو بیاری رو کاغذ اول با خودت آشتی باش...نه با اطرافت نه با همسایت نه با در و دیوار...اول از همه با خودت کنار بیا! وگرنه میشی یه دری وری گو مثل من!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

ده

به این شهر که فکر می کنم اولین چیز سرماشه که میشینه تو جونم. یاد اون شبایی که سی تا چل دقیقه گوله می‌شستیم تو ایستگاه اتوبوس ته قاسم آباد تا ماشین بیاد و مارو از یک روز کاملا ماسیده شده رو چارپایه های آتلیه دانشکده که تمامش گذشته به خط کشیدن و بریدن و هرهر و کرکر برمون داره ببره خونمون....یاد اون شبای زمستونی و قرار گذاشتن تو ماشین برای اینکه به هر زور چپونی شده بگیم مام هستیم، مام عاشقیم.. گرماش زیاد تو یادم نمیمونه. اومدنش خیلی اتفاق مهمی نبود. بهار بود که اومد ولی وقتی که رفتش رو خوب یادمه، اول سرمای نصف نیمه‌ی پاییز بود مگه نه؟....یا اون شبی که سگو میزدن بیرون نمیومد اما دنبال هر راهی بودیم برای دیر برگشتن به خونه بسکه حالمون به اوضاع خونمون نمیومد ...من این شهرو با سرماهاش به یاد میارم، با پاییزش با زمستونش...گرماهاش خیلی وقته از سرمون گذشته...یعنی از همون روزی که بچگیمون تموم شد و حیاط خونه حاج خانوم و بابا بزرگ به فنا رفت، بهار و عیدیاش و آب بازی لب حوض و چیدن انگور رو نردبون از شاخه تاک و همه و همه صاف رفتن تو بایگانی طولانی مدت....ما موندیم و سرمای سوزناک مشهد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

نُه

این نیز گذشت. بعد از کرونا و ماجراهایش بلافاصله افتادیم توی سرماخوردگی و خل و فیشهایش. آخرش هم نفهمیدیم چه کوفتی بود. اما تمام شد به هر حال...یعنی فعلا تمام شد و راهی سرازیریم اگر خدا بخواد تا برسیم به کمرکش بعدی... گاهی از خودمان می‌پرسیم ما چرا نمی میریم؟ هی قویتر میشویم در حالی که هر دفعه فکر می کنیم الان است که زرتمان در برود...ولی نمی میریم...میدانی کی می‌میریم؟ همان لحظه که از شیشه پایین کشیده ماشین باد دارد میوزد لای موهایمان در جاده ای کوهستانی و سرسبز...همان لحظه ای که صدای قهقهه هامان بلند است وسط بازی با اهل خانه در شبی برفی...همان لحظه ای که آرام خوابیده ایم و برای فردایمان کلی برنامه چیده ایم...میفهمی چه می خواهم بگویم؟ مرگ هم نامرد است...دقیقا وسط خوشی خفتت می کند.
همان لحظه که فکر می کنی قوی ترینی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

هشت

دسته ی ریحان و نعناها را می ریزم توی آب و رویشان دو قطره مایع ظرفشویی می چکانم...دیگر نسبت به این ماده ی لزج  از وقتی صبح و ظهر و شب دماغ و حلقم را وسواسگونه با شامپو بچه و دهانشویه شست و شو میدهم آلرژی پیدا کرده ام و از فکر کردن به این قبیل شیمیاییجات اوقم می گیرد. می گویند با این کارهای محیر العقول شر کویید کم میشود..به خدا سوگند کم که نشده خیلی ساکت و مرموز دارد برای خودش فتوحات انجام می دهد لابه لای سلول ها و رگ و پی بدنم....میم می پرسد بوی ریحان و نعناهارو میشنوی؟ به چه بویی کرده...و من هیچ بویی متوجه نمیشم‌. حتی امروز که غذا داشت روی گاز ته می گرفت هم متوجه نشدم. خوبی اش این است که وقت تعویض کارخرابی بچه هم چیزی متوجه نمی شوم..تازه دارم میفهمم که دنیا از آن چیزی که بوده یا فکرش را می کردیم که هست می تواند  بی رنگتر و بی بو بی مزه تر هم بشود...دم را خوش است...همین که این نفس نیم بند می رود تو و می آید بالا خودش غنیمت است. شاید فردا همین هم نبود. بعد دیگر  هیچ شامپو بچه و فرش و سرامیکی افاقه نخواهد کرد که نخواهد کرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

هفت

این یک اعتراف نامه است!
اعتراف به اینکه دوران کویید برایم کمی تا قسمتی لذت بخش هم بوده است. و میدانم که احتمالا برای خیلی ها بوده!
دو سال است که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام...
روزها و شب های بسیاری با دختر کوچکم در آپارتمانی معمولی که برایمان دوست داشتنیست سر کرده ام و تنها دلخوشی این بود که خودم را غرق کنم در دنیای موسیقی و معماری و کتاب ها و داستان ها...
ایام کویید ناگوار و تلخ بود اما فرصتی شد تا بتوانم در دنیای خودم بیشتر سیاحت کنم و نیازم به تماس با دنیای خارج و ارتباط با آدم ها را انتخاب شده تر و بهینه تر از طریق یک دنیای مجازی به گستره تمام عالم برآورده کنم. جذاب نیست؟ اینکه تو در عین بسته تر شدن محدوده رفت و آمدت اما دنیای بزرگتری نسبت به قبل در اختیار داشته باشی؟!.. گمان می کنم بدون آنکه موجبات مرگ کسی را فراهم کنم روزها و شب های بسیاری به سفر رفته ام...مکان هایی به غایت زیباتر و عجیبتر از شمال و جنگل و کویری که این همه آدم در خروجی شهرها برایش راه بندان راه انداخته اند در حالی که قلمبه ای از ویروس خشن احاطه شان کرده!...در شب های روشن سنت پترزبورگ به تماشای بالت زنی زیبا نشسته ام و در کنار پنجره کلبه کوچکی که رو به رودخانه راین گشوده می شود ساز نواخته ام در حالی که روحم بر فراز پراگ به پرواز در می امده  با اسکرول کردن روی نقشه کوگل مپ کوچه پس کوچه های سومالی را در  نوردیده ام!
مخلص کلام اینکه به خداوندی خدا همیشه برای بهتر شدن حالمان مجبور به پناه بردن به دریا و جنگل و حرم و هیئت نیستیم.
شاید تنها باید خودمان را پیدا کنیم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

شش

تو فیلما دیدی وقتی سیل میاد، زلزله میاد، آتش فشان فوران می کنه، طاعون عالمگیر میشه، اولین کاری که قهرمان داستان انجام میده اینه که اگر از خانوادش دوره تماس میگیره قول  میده بهشون که خودش رو زودتر برسونه یا اگه پیش هم هستن تمام سعیشون رو میکنن که تا اخر کنار هم بمونن؟ انگار مثلا مورچه های آدمخوار براشون فرقی می کنه یک آدم گوشه اتاق گوله شده باشه از ترس یا چند نفری همدیگه رو بغل کرده باشن! مصیبت بخواد بیاد میاد...
اما چرا مهمه که قهرمان داستان خونوادش رو پیدا کنه؟ چون همه آدما وقتی وسط بحران غرق شدن، وقتی درمونده و  ترسیده شدن، حتی وقتی بخوان بمیرن دوست دارن کنار عزیزانشون باشن. یه قانون نانوشته هست که میگه آدمیزاد از درد ممکنه نمیره ولی از تنهایی قطعا دق می کنه...
وقتی مشهد زلزله اومد، وقتی سانچی غرق شد، وقتی دکترم رفته بود و تارا نزدیک اومدنش بود، وقتی هواپیمای اوکراین رو زدن، وقتی شاهده که مثل خواهرمه پدرش فوت کرد، از صمیم قلب آرزو میکردم که فقط تو پیشمون باشی.
مثل حالا که شهر اشباع شده از خود مرگ. حتی مثل امروزی که صدای هل من ینصرونا تو گوشمه منتها اینبار نه از سمت کربلا، از سمت هرات!، تنها آرزوم اینه که تو پیشمون باشی...انگار تو که باشی تمامش حل میشه..‌میدونم نمیشه... اما خیالم راحته که اگه بخوایم بمیریم لااقل فقط از درد می‌میریم نه از دق!

پ ن:  میلیون ها انسان سراسر دنیا بخشی یا تمام عمرشان را دور از خانواده هایشان زندگی می کنند و سهم ما خانواده های اقماری نفت ایران از این دوری نیمی از سال است به درازای شصت سال.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میترا لایق

پنج

با احترام به مقام شامخ ادبیات اما در باب چرایی موسیقی

 

واقعیت این بود که من آدم انباشته از  کلمات بودم اما در اغلب اوقات حرفم نمی آمد.‌‌..یا ترجیح میدادم سکوت کنم یا به این نتیجه می رسیدم که باید سکوت می کردم. اما یک چیز را   کم و بیش می دانستم. کلام ناقص است‌. این اختراع بشری حتی متعلق به بهترین برند هم پر از باگ و اشکال است. 
فرزند خوش آب و گل اما معیوب نسل انسان که می تواند در عین زیبایی و دل فریبی و ضرورت پر از دسیسه و تعارض و سو تفاهم و ناتوانی در القای معنا باشد.
پس برای صدایم باید زبان دیگری پیدا می کردم‌.
صدای زبانی که حتی در شدیدالحن ترین و کنایه آمیز ترین و تلخ ترین حالتش، باز هم زاینده و صلح جوست. 
شاید حافظ ها و سهراب ها و مولاناها خیلی قبل تر، این را می دانستند که کلامشان را عجین کردند با پلاگینی به نام: موسیقی...

پ ن: میخواستم به جای واژه غریب و نامانوس «پلاگین» بنویسم «سِحر». اما سِحر آنچیزیست که از حقیقت به دور است. در حالیکه موسیقی حقیقی ترین شکل ارتباط است. شبیه یک نرم افزار که کلام را مهندسی می کند و در شکل ارتقا یافته تری از معنا خروجی می دهد!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق

چهار

 

شب

خارجی

لوکیشن: جهنم

مهمترین عارضه مدفون شدن زیر بمباران خبری این روزها این است که وقتی دفتر جلد مخملی برنامه ریزی ام را باز می کنم تا قصد و جهد کنم با روان نویس گلبهی رنگ ملیحی بنویسم: آقا جان نیم ساعت ورزش روزانه یادت نرود، از شدت خنده به غایت تلخی نسبت به تصورم از میزان امید به زندگی دچار در رفتگی مفاصل شوم.

یکی نیست بگوید آخر زن حسابی، یک نگاه به آمار بیانداز، امروز دو هزار نفر فقط در هند نفسشان یکهو گرفت و دیگر بالا نیامد، این بدن ها که میبینی مثل سیب زمینی دودی زیر انبوه خاکستر تلنبار می شوند روزی جان های امیدواری بودند که رویاهای ریز و درشتی در سر می‌پروراندند....حواست هست دنیا دارد چه بازی سرمان در می آورد؟ فقر و مرگ در یک قدمی خانه های تک تکمان مثل کفتاری تازه نفس کمین کرده و تو داری برای خودت چه می بافی توی اون دفتر لعنتیت؟!

به این عکس نگاه کن... یاد چه میوفتی؟ شبیه کوره های آدم سوزی آشویتس در خلال جنگ جهانی دوم نیست؟ همان جایی که انسان ها از فرط سو تغذیه شبیه استخوان های متحرکی بودند

که صبح تا شب خودشان را بی هدف از چپ به راست و از راست به چپ اردوگاه می کشاندند و باز هم امید داشتند که از این جهنم روزی خلاص شوند...این امید چیست که از هر فلاکتی قویتر است؟!

تنها کمی بی خبری ام آرزوست..بگذارید با امیدهای کوچک خود خوش باشیم در این جنگ نابرابر جهانی سوم...


عکس از: @lokeatul

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میترا لایق