این یک اعتراف نامه است!
اعتراف به اینکه دوران کویید برایم کمی تا قسمتی لذت بخش هم بوده است. و میدانم که احتمالا برای خیلی ها بوده!
دو سال است که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام...
روزها و شب های بسیاری با دختر کوچکم در آپارتمانی معمولی که برایمان دوست داشتنیست سر کرده ام و تنها دلخوشی این بود که خودم را غرق کنم در دنیای موسیقی و معماری و کتاب ها و داستان ها...
ایام کویید ناگوار و تلخ بود اما فرصتی شد تا بتوانم در دنیای خودم بیشتر سیاحت کنم و نیازم به تماس با دنیای خارج و ارتباط با آدم ها را انتخاب شده تر و بهینه تر از طریق یک دنیای مجازی به گستره تمام عالم برآورده کنم. جذاب نیست؟ اینکه تو در عین بسته تر شدن محدوده رفت و آمدت اما دنیای بزرگتری نسبت به قبل در اختیار داشته باشی؟!.. گمان می کنم بدون آنکه موجبات مرگ کسی را فراهم کنم روزها و شب های بسیاری به سفر رفته ام...مکان هایی به غایت زیباتر و عجیبتر از شمال و جنگل و کویری که این همه آدم در خروجی شهرها برایش راه بندان راه انداخته اند در حالی که قلمبه ای از ویروس خشن احاطه شان کرده!...در شب های روشن سنت پترزبورگ به تماشای بالت زنی زیبا نشسته ام و در کنار پنجره کلبه کوچکی که رو به رودخانه راین گشوده می شود ساز نواخته ام در حالی که روحم بر فراز پراگ به پرواز در می امده  با اسکرول کردن روی نقشه کوگل مپ کوچه پس کوچه های سومالی را در  نوردیده ام!
مخلص کلام اینکه به خداوندی خدا همیشه برای بهتر شدن حالمان مجبور به پناه بردن به دریا و جنگل و حرم و هیئت نیستیم.
شاید تنها باید خودمان را پیدا کنیم!