این نیز گذشت. بعد از کرونا و ماجراهایش بلافاصله افتادیم توی سرماخوردگی و خل و فیشهایش. آخرش هم نفهمیدیم چه کوفتی بود. اما تمام شد به هر حال...یعنی فعلا تمام شد و راهی سرازیریم اگر خدا بخواد تا برسیم به کمرکش بعدی... گاهی از خودمان می‌پرسیم ما چرا نمی میریم؟ هی قویتر میشویم در حالی که هر دفعه فکر می کنیم الان است که زرتمان در برود...ولی نمی میریم...میدانی کی می‌میریم؟ همان لحظه که از شیشه پایین کشیده ماشین باد دارد میوزد لای موهایمان در جاده ای کوهستانی و سرسبز...همان لحظه ای که صدای قهقهه هامان بلند است وسط بازی با اهل خانه در شبی برفی...همان لحظه ای که آرام خوابیده ایم و برای فردایمان کلی برنامه چیده ایم...میفهمی چه می خواهم بگویم؟ مرگ هم نامرد است...دقیقا وسط خوشی خفتت می کند.
همان لحظه که فکر می کنی قوی ترینی!