با احترام به مقام شامخ ادبیات اما در باب چرایی موسیقی

 

واقعیت این بود که من آدم انباشته از  کلمات بودم اما در اغلب اوقات حرفم نمی آمد.‌‌..یا ترجیح میدادم سکوت کنم یا به این نتیجه می رسیدم که باید سکوت می کردم. اما یک چیز را   کم و بیش می دانستم. کلام ناقص است‌. این اختراع بشری حتی متعلق به بهترین برند هم پر از باگ و اشکال است. 
فرزند خوش آب و گل اما معیوب نسل انسان که می تواند در عین زیبایی و دل فریبی و ضرورت پر از دسیسه و تعارض و سو تفاهم و ناتوانی در القای معنا باشد.
پس برای صدایم باید زبان دیگری پیدا می کردم‌.
صدای زبانی که حتی در شدیدالحن ترین و کنایه آمیز ترین و تلخ ترین حالتش، باز هم زاینده و صلح جوست. 
شاید حافظ ها و سهراب ها و مولاناها خیلی قبل تر، این را می دانستند که کلامشان را عجین کردند با پلاگینی به نام: موسیقی...

پ ن: میخواستم به جای واژه غریب و نامانوس «پلاگین» بنویسم «سِحر». اما سِحر آنچیزیست که از حقیقت به دور است. در حالیکه موسیقی حقیقی ترین شکل ارتباط است. شبیه یک نرم افزار که کلام را مهندسی می کند و در شکل ارتقا یافته تری از معنا خروجی می دهد!