به این شهر که فکر می کنم اولین چیز سرماشه که میشینه تو جونم. یاد اون شبایی که سی تا چل دقیقه گوله می‌شستیم تو ایستگاه اتوبوس ته قاسم آباد تا ماشین بیاد و مارو از یک روز کاملا ماسیده شده رو چارپایه های آتلیه دانشکده که تمامش گذشته به خط کشیدن و بریدن و هرهر و کرکر برمون داره ببره خونمون....یاد اون شبای زمستونی و قرار گذاشتن تو ماشین برای اینکه به هر زور چپونی شده بگیم مام هستیم، مام عاشقیم.. گرماش زیاد تو یادم نمیمونه. اومدنش خیلی اتفاق مهمی نبود. بهار بود که اومد ولی وقتی که رفتش رو خوب یادمه، اول سرمای نصف نیمه‌ی پاییز بود مگه نه؟....یا اون شبی که سگو میزدن بیرون نمیومد اما دنبال هر راهی بودیم برای دیر برگشتن به خونه بسکه حالمون به اوضاع خونمون نمیومد ...من این شهرو با سرماهاش به یاد میارم، با پاییزش با زمستونش...گرماهاش خیلی وقته از سرمون گذشته...یعنی از همون روزی که بچگیمون تموم شد و حیاط خونه حاج خانوم و بابا بزرگ به فنا رفت، بهار و عیدیاش و آب بازی لب حوض و چیدن انگور رو نردبون از شاخه تاک و همه و همه صاف رفتن تو بایگانی طولانی مدت....ما موندیم و سرمای سوزناک مشهد!