اطرافیانم می‌دانند که  شیفته موسیقی کلاسیک و شخص شخیص جناب باخ هستم. اگر دو جسم و روح مجزا داشتم، دومی شاید در رمانی حوالی قرن هجدهم اروپا زندگی می کرد. وقتی داستانی در خیالم مجسم می کنم تمام نشانه های ذهنی ام راهی خیابان های پراگ و کوهستانهای زوریخ می‌شود. معتقدم تقسیم بندی سیاسی و مرزبندی های خاکی، ناعادلانه ترین و مضحکترین قراردادهایست که در طول تاریخ، بشر  بر آن اصرار ورزیده است. من مومن به این جمله ام: ما درخت نیستیم، هر انسانی حق دارد تا آزادانه انتخاب کند در کجای دنیا می‌خواهد زندگی کند.
اگرچه بستر فرهنگی که در آن رشد پیدا کرده ام تماما سنتی و مذهبی و ملغمه ای از  ایرانی/ اسلامی بوده، به طور ذاتی در تمام حوزه های هنر و موسیقی و نقاشی و سینما و ادبیات تمایل عجیبی به سمت غرب دارم!
اما می‌دانم اگر قرار باشد روزی برای همیشه این خانه را ترک کنم، حتی اگر مشغول تماشا و گوش دادن به سمفونی شماره دو برامس در کنسرت هال فیلارمونیک برلین باشم، باز هم خیالم پرت خواهد شد به یک عصر بهاریِ مشهد در حال قدم زدن زیر درختان در هم تنیده توت یا یک شب سرد در اوایل پاییز در خیابانِ سرابِ آغشته به بوی  جگرکی  در جست و جوی کتانی نو برای زنگ ورزش مدرسه...با تمام عقاید ضد ناسیونالیستی ام میدانم که تارو پود وطن یک جایی گره خود را به من نیز خواهد آویخت! به همه ما خواهد آویخت و مارا گریزی از وطن نیست!