اینکه دیگر رویایی نداشته باشی دنیا را جای ترسناکی می کند. آن سال ها که از رویا لبریزی از هیچ  نمیترسی چون چیزی برای از دست دادن وجود ندارد. همه اش آرزوست و شوق رسیدن. خوشبختی بزرگیست که انرژی کائنات با شدت و  حدت تمام سمت تو سرازیر شود و رویاهات یک به یک به وقوع بپیوندند . زمانی می رسد که خودت را میبینی وسط تمام تصوراتی که به عینیت تبدیل شدند. غنی شده از حال خوب. آنقدر خوشحالی که یادت می رود رویاهای بعدی را بسازی. ولی بعدش چه؟ بعد از اینکه رویاها تو را در خود واقعیشان غرق کردند ...اکثر اوقات  این اتفاق زمانی می افتد که تو دیگر رمقی برای رویاسازی جدید نداری. یعنی چه؟ یعنی یک صفت پیری چسبانده اند روی پیشانیت. از اینجا به بعد ترس است که توی دلت رخنه می کند: اگر رویاهای به وقوع پیوسته، همان داشته هایی که برایشان روزی آرام و قرار نداشتم از دست بروند آنوقت چه؟  

من حالا او را دارم. دستانش را هروقت که بخواهم می گذارم توی دستانم و در حالی که دارم پرلود شماره چهار شوپن را گوش می کنم منتظرم چای توی فنجان های سفید گلداری که همیشه دوست داشتم مال من باشد از داغیش کم شود. همه اینها واقعی اند. لذت بخش اند...اما اعتراف می کنم زمانی که فقط یک رویا بودند دردسرشان کمتر بود. آن زمان آرزوهایم وحشیانه به هر طرف که می خواستم آزادانه سرک می کشید. اما حالا اهلی ام. اهلی رویاهام. باید مراقبشان باشم. وفادار باشم‌‌‌. و این اهلی بودن چیز ترسناکیست.اصلا به یک مادر نگاه کن. تا به حال به این فکر کرده ای  که چرا مادرها همیشه نگران اند؟ چرا نمی توانند فارغ از دنیا سرشان را تا نیمه ی روز فرو کنند توی کتاب و رو به روی پنجره  بلند بلند برای خودشان شاملو بخوانند . چون مادر اهلیست. اهلی داشته های قد و نیم قدش‌. اهلی رویاهاش...و این اهلی بودن واقعا چیز ترسناکیست.